شاعر : علیرضا خاکساری نوع شعر : مدح و مرثیه وزن شعر : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن قالب شعر : ترکیب بند
پس از سـلام وادب نزد خـالق زهـرا مـراصـدابـزنـیـد ازخــلائـقزهــرا
کـمال بـنـدگیام خدمت بهفاطمهاست خــداکـنـد بـشـوم عـبــدلایــق زهــرا
به غـیـرغـصـه ندارد مـخـالـف بـانـو غـمـی بهسـیـنـه نـدارد مـوافـق زهرا
برای اجرمحـبّـین اوبهشت کـم است چه هدیهایست سزاوارعـاشق زهرا
بجزعـلی به کسی رونمیزنـم هرگز قـسـم به حـرمـت قـرآنِنـاطـق زهـرا
حسین فـاطـمه بسـیارسـیـنـهزن دارد مـنـم اسـیـروعــزادار صـادق زهـرا
بِهجَعفَرِ بنِ محمد نوای هرشب ماست چه خوب حضرت صادق رئیس مذهب ماست
هـمینکه ایزد منّان قـلم بهدسـتـش داد فقط قلم که نه بلکه عَلَم به دستـش داد
خـدایـیاش نـه ولیاخـتـیـارعـالـم را خدای عزّوجل دست کم به دستش داد
برای ایـنکـهبـبـارد مـدام برسـرمـان کریم خواندش وابرکرم به دستش داد
به شـوق پـرورش جـابـربنحـیـانهـا تمام هستی خود را عجم به دستش داد
بهگردنم پدرم بست طوقنـوکریاش واخـتـیـار مـرا مـادرم بهدسـتـش داد
خـوشا بـحـال کـسیکه نگـفـته آقـایش میان روضه برات حرم به دستش داد
بهپـا کـنـیـم دوبـاره بـسـاط هـیـئت را مگر صدا بـزنیم اهـلبیت عـصت را
به یمن هـمنـفسی با امام “صادق”مان چــشـیـدهایـم هــمـه لـذّت صـداقـت را
تـمام شب به تماشا نشـستهایم ازشوق شـکـوه ومـنـزلت کـرسی فـقـاهت را
بحق حضرت زهـرا نگـیرد ازدل ما خـدای عـزّ وجـل نـعـمـت ولایـت را
اگرکه دشمن او پشت گوش خود بیند بهروزحـشربـبـیـند بـهـار جـنّـت را
قـسم بهحـرمت نامش نـبـردهایمازیاد نـگـاه محـتـرم ودسـت با مـحـبـت را
به آسـمـان مـدیـنـه دوبـاره پَـر بـزنـیم درآوریم زغـربت بـقـیـع خـلـوت را مسلّم است به اشک وبه ناله سر بکنیم کنارحـضرت زهـراشب شهـادت را
شب عزای ولی خـداست گـریـه کـنیم
کنار حضرت زهرا بناست گریه کنیم
شـبیکه سـایـۀ ابـلـیـس بر حـرا افـتاد گـمـان کـنـم پـرپـروانه زیـرپا افـتـاد
امـامخـبـرۀ مـا یـادی ازمـحـرم کـرد میان حجـره عـزیزش بهگریه تا افتاد
کسی که از نـفـسش عـطر ربّنا روئید چـرا لـبـان ثـنـاخـوانـش ازنـوا افـتـاد
بزرگ شهـر، عـزیز دل رسـول خـدا به پیـش چـشم همه بینکـوچههاافـتاد
کـسـی نـدیــد مـیـان شـلــوغــیخـانـه غـریبفـاطـمـه عـمّـامـهاش کجاافتاد
شبیه تـشنه لب نیـنوا گـلـویش سوخت نـگـاه مـضـطـراوسمت کـربـلا افتاد به تکّهتکّه گلیمی که سوخت خیره شدو سپـس بهسـیـنه زد و یاد بـوریـا افتاد
دل شـکـسـته، قـد خـم، نـگـاه تر دارد
چـقـدر روضـۀ گـودال زیرسـر دارد